کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

بعد از مدت ها...

سلام پسر دوست داشتنی من یعنی این حقیقت داره؟ یعنی واقعا فقط 15 روز دیگه؟؟؟؟ این روزا حالم خیلی خوبه و فقط یه خورده به معدم فشار میاری! دقیقا دو هفته ی دیگه طبق گفته ی دکتر این انتظار زیبا به پایان می رسه و زندگی من و بابایی دچار یه  تغییر خیلی بزرگ و قشنگ می شه! یک هفته پیش شهریار کوچولو ( پسر علی پسر دایی حسن من ) به  دنیا اومد. با وزن 3800 و قد 52 سانتی متر و خیلی اخمو و با مزه. اصلا گریه نمی کرد و مامانش می گفت شبا هم راحت می خوابه.  اینم محمد صدراست پسر دختر دایی من که متولد تیر 90 هست و 6 ماهشه. خیلی بامزست نه مامان؟ اینا دوستای همسن و سال تو هستن. راستی نی نی خاله انسی هم یه پسره که می خوان ا...
28 آذر 1390

عکس های وسایل کوروش جونم

در اتاق و عروسک هزار پا مینی واشر و بنر میکی و مینی کمد و دکور( عاشق ترکیب رنگشم) بقیه در ادامه ی مطلب   تخت لباس ها قاشق و چنگال, موبایل باب اسفنجی, مسواک خمیر دندون, جغجغه, شامپو پو, لثه کش کشوی جوراب ها   کفش ها و کلاه ها( باید بگیم 2 تا طبقه برا کمد بسازه آقاهه) آخه خیلی شلوغ  تخت خوشگل پسرم دشک بازی آقا پسری گهواره ی عشقم آویز موزیکال تخت روروئک, کریر, و تشت حمام مسلسل پسری و اون شخصیته تو کارتون عصر یخبندان کیف پسرم( از فروشگاه منچ سر محتشمی گرفتیمش) و من کلی باهاش بازی کردم فک کن بندازیش رو کولت و بری اینور اونور ای جونممممممممممممممممممممممممممم ...
12 آذر 1390

سلام گل پسرم

پنج شنبه دهم آذر دیروز دو تا مامانیا, خاله انسی, یگانه جون, عمه ریحانه و شقایق اومده بودن اینجا.  عمه آزاده هم که دانشگاه بود و عصر اومد پیش ما. دیروز همه زحمت کشیدن و وسایل تو رو چیدن.  البته هنوز پرده ی اتاقت آماده نیست و فردا میاد برای نصب. ساعت 1:30 بود که بابایی ناهار آورد برامون.( پلو مرغ مرادی) دیروز روز خوبی بود و به هممون خیلی خوش گذشت. ساعتای 8 بود که مامانی( مامان بابا) و عمه ها رو بابا برد خونشون. البته خیلی اصرار کردیم که بمونن (ولی نموندن). و بابایی زنگ زد به بابا علی و گفت بیاین اینجا دور هم باشیم. آقا یاسر هم اومد و منم سریع یه پلو قیمه ی خوشمزه درست کردم با کمک خاله انسی و مامان ملی و نسکافه ...
12 آذر 1390

بالاخره اومد

  تخت و کمد پسرم بالاخره اومد و خیلی ام خوشگل شده!! مبارکت باشه قندک مادر!! اتاقت که چیده بشه از همه چی عکس می گیرم و می ذارم اینجا. ...
7 آذر 1390

عید بهترین پسر دنیا مبارک

  امروز عید غدیر بود و من و بابا تا ساعت ١ خونه بودیم. بعد از اونجایی که ماشین و فروختیم و یکی دیگه ثبت نام کردیم و هنوز بهمون ندادنش تصمیم گرفتیم بدون ماشین و با تاکسی تلفنی بریم رستوران راستگو. وقتی رسیدیم اونجا به یه صف طولانی برخوردیم که تازه باید نیم ساعت صبر می کردیم تا نوبتمون بشه!!! منم گفتم ولش کن بریم یه جای دیگه! خلاصه کلی پیاده رفتیم ت ا رسیدیم به رستوران ملت, اونجا هم رزو بود و غذا هم تموم شده بود. دیگه سوار تاکسی شدیم و اومدیم نزدیک خونه رستوران مرادی که اونم غذا نداشت. بالاخره رفتیم پیتزا پیتزا سر کوچمون. خیلی خوشمزه بود. و اومدیم خونه. بابا جون یه ساعتی خوابید و بعدش رفتیم خونه باباجون( بابای من) ع...
7 آذر 1390

دل مامان گرفته باز

سلام پسرم, خوبی مامان جان؟ اتفاقات این چند روز: 5شنبه یه خانوم اومد و دیوارای خونمون و تمیز کرد و ساعت یک نهار خورد و رفت. طفلی مامانم اومد و اونم کمک کرد. منم ناهار قیمه بادمجون درست کرده بودم. داداشم و بابایی هم اومدن و بعد از ظهر ساعت 3:30 من و مامانی و  دایی جون رفتیم به سمت خیابون ارگ و مدرس تا مامانی باز کاموا بگیره هم برای تو جوجو هم برا دایی جون و هم برا شلوار گرم من. بعدش دایی جون و گذاشتیم کانون زبان و بعد رفتیم خونه ی خاله فرزانه ی من که روضه ی ماهانه داره  هر ماه. بماند که موقع پارک کردن یه گوشه ی خیابونشون رو کنده بودن و من ندیدم و لاستیک ماشین رفت توش. البته زیاد عمیق نبود ولی نمی دونم چرا شیر آب باز...
5 آذر 1390
1